بر گو که چه می جویم، بنما که چه می خواهم؛


چون شد که در این وادی، سرگشته و گمراهم؟

از عشق اگر گویی، می جویم و می جویم


وز یار اگر پرسی، می خواهم و می خواهم

در عالم هشیاری، از بی خبری مستم


در گوشهٔ تنهایی، از بیخودی آگاهم

گر مهر نیم آخر، هر شب ز چه می میرم؟


گر ماه نیم آخر، هر دم ز چه می کاهم؟

در دامنی افتادم، گفتی که مگر اشکم


از خویش برون رفتم، گفتی که مگر آهم

ویرانهٔ متروکم: نه بام و نه دیواری


آرام نگیرد کس، در سایه کوتاهم

آن اختر شبگردم، سیمین! که درین دنیا


دامان سیاهی شد، میدان نظرگاهم.